هر شب، در بالکنِ تنهایی میبینمش، سیگاری به لب.
با چشمانی فرو رفته در خود، به سویی نامعلوم مینگرد.
هر کسی از راهی میگذرد، بدون الهام از جایی
بدون نقشه راهی.
به مقصدی خواهد رسید یا نه !؟ ... انتظار را در خود میپرورانم.
هر شب میبینمش، مخفیانه میگرید
زرد چهره، بخود میپیچد
مقصدی بر خود نگزیده، با نگاهها همراه است
نگاهی که مرا با خود همسفر کرده
هر شب مسافر نگاهش هستم
به مقصدی خواهم رسید یا نه !؟ انتظار را در خود میپرورانم ...
جداییها تغییر ناپذیرند، همه عشقها اینطورند
زندگی خوب و بد خود را به رخ همه میکشاند
به تقدیرد بسپار، بگذار ببارد، بگذرد و از اینجاها برود
شعرها که تمام شوند، ما ادامه خواهیم داد
بیصدا که شدیم، باز هم خواهیم خواند
روزها که تمام شوند، با هم شبی را دوباره به روز خواهیم سپرد
جدائیها نمیروند
زندگی را به حال خود بسپار
بگذار زمان بدور عقربهها بچرخد
هر چه باداباد، من و تو به یکنواختی دورانها میخندیم
خواستیم دور میشویم، نبینند مان
خواستیم نیست میشویم در مه نیمه شبان
خواستیم با هم زمان و مکان را دست میاندازیم
ما به زندگی میخندیم، به حال خود گذاشتیمش
جسارت میخواد به دام زندگی نیفتادن
_________________
28
March
No comments:
Post a Comment